پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

زندگی آی زندگی...

دختر تنوع طلب مامان....چی بگم از این روزها که گاهی صدامو میندازم رو سرمو آواز میخونم:زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام....غصه نخوریا موقتیه!! ولی مامان گاهی اونقدر کلافه ام می کنی که دلم میخواد یه گوشه تنها پیدا کنم که هیشکی رو نبینم...یک لحظه هم تنها بازی نمی کنی واین شده معضل زندگی ما...گاهی روزی 5-6 ساعت باهات بازی میکنم شایدم بیشتر ولی وقتی یک لحظه ازت دور میشم جیغ و داد که بیا بازی...واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم که مستقل تر بازی کنی... گاهی وقتا وقتی خوب به زندگی بعضیا که یهو پیشرفت میکنن دقت میکنم(البته میگم بعضیا نه همه)میبینم افرادی هستن که کمی حس زرنگی دارن و از موقعیت و تلاش دیگران استفاده می کنن تا به مقاصدشون برسن.و خیلی هم...
25 دی 1391

سالگرد اولین دیدار!

    امروز هشتمین سالگرد تقابل اولین  نگاه من و همسفر زندگیمه.همون روزی که عشق روی خوشش رو به من نشون داد.این شعر مولوی تقدیم به یار و همراه شب و روزم:       سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش...مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو...آن کس که مست گردد خود این بود نشانش اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید...جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش آن روی گلستانش وان بلبل بیانش...وان شیوه هاش یارب تا با کی است آنش این صورتش بهانه است او نور آسمان است..بگذر ز نقش صورت جانش خوش است جانش دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد...پس این جهان مرده زنده ست از ...
18 دی 1391

دارم نفس میکشم!!

از روزهای عزاداری تعطیل بیزارم.اهل هیئت و عزاداری رفتن که نیستم و سیستم این عزاداری ها رو نمی پسندم.تلویزیون هم که تعطیله و آنتن بلاد کفر رو هم نداریم که لااقل یه کم سرگرم بشیم.یه خونه داریم از نوع خونه 5 شنبه ای!که به بازار شام گفته زکی(ببخشید!!)ولی حوصله تمیزکاری رو هم ندارم.صبح به زور مرد خونه رو فرستادم بلکه بعد عمری برامون نان تازه بگیره.تازه موقع رفتن تهدید کرد:اگه یک ساعت طول کشید دیگه غر نزنی هااااا الان 1 کیلومتر صفه!بعد رفت و 5 دقیقه نشده با یه بربری داغ برگشت.گفتم حیف شدا یه کم وایمستادی تو صف.گفت امروز شانسی خلوت بود!!موقع صبحانه خیلی رک گفتم:ببین من حوصله شما رو ندارم.تو با دخترت بازی کن من ماشینو ببرم کارواش(یک زن از نوع دیوس...
14 دی 1391

زمستان در خانه

نازنازی مامان....این بیماری سخت رمق زیادی ازت گرفت و یه کم لاغر و کم جون شدی.برای همین به پیشنهاد مامان جون این سه ماه زمستون رو مهد ثبت نامت نکردم.فکرشو بکن با این همه کاری که این 3 ماهه آخر سال دارم بیشتر روزها کنار خودمی غیر از 2-3 روز که میری خونه مامان بزرگهات.به بابایی می گفتم عیبی نداره بذار این 3 ماه اینقدر حرصم بده که عید موقع جدایی راحت ازش دل بکنم!!(شوخی بودا عسلمممم )عید هم که بیشتر خونه مامان جونی و 10 روز آخر فروردین هم پیش خودم می مونی و از اردیبهشت دوباره میری مدرسه!ولی کاملا دلت تنگ شده.چند روز پیش رفته بودیم بیرون غذا بخوریم یه اتاق بازی بود .هر بچه ای میومد دم در نازش می کردی و می کشیدی تو که بیاد باهات بازی کنه! ف...
10 دی 1391

همه چی آرومه...

پریناز نازم....دختر مهربونم سلامتیت رو شکر نازنین مادر...این روزهای تلخ و زجرآوری که گذروندیم بهم ثابت کرد که هیچ چیز جز سلامتیت تو دنیا برام ارزش نداره...هر لحظه ذره ذره آب شدنت رو می دیدم و گاهی نمی تونستم بغضم رو فرو بدم و همراه زجر های تو زار زار گریه می کردم...شکر خدا برای این نعمت بزرگ هفته پیش خیلی دختر مهربون و شاد و شکمویی بودی و همش تو تصوراتم یه دخمل ناز رو تصور می کردم که در آینده آبجی شما بشه و کلی رفته بودم تو تخیل!!بعد از یک هفته تحمل سختی های بیماری و در کنارش بداخلاقی های یه کوچولوی بی حوصله دیشب پیش بابایی اعتراف می کردم که دیگه مادر هیچ بچه ای جز تو نخواهم بود!!(البته با عبارات خاک بر سری!)و بابایی می گفت برا...
7 دی 1391

ویروس مرگت باد...

دختر ناز مامان 2 روزه داره تو تب می سوزه و مشکلات گوارشی شدید داره.2 روزه طفلکم هیچی جز یه ذره آب میوه نخورده.جیگرم کبابه.خدایا خودت زودتر حال دختر من و همه بچه هایی که درگیر این بیماری اپیدمی شده هستند رو خوب و خوب تر کن.التماس دعا دارم ...
3 دی 1391

دختر یلدایی!

نازگل مهربونم... امسال شب یلدا شب خاصی بود....شب یه مسابقه به سبک ایرانی!!!شب ثبت نام سفر عمره بود و به قرار معلوم اگر کسی می خواست تاریخی مثل عید بیفته باید از شب قبل می رفت و تو نوبت می موند!!خیلی به نظرم مسخره می رسید ولی چاره ای نبود...از عصر 5 شنبه بابابزرگ رفته بودن یه جا نزدیک خونشون اسممونو نوشته بودن....شب مراسم شب یلدا و حافظ خونی داشتیم خونه بابابزرگ با کلی خوراکی های خوشمزه...شما هم با پسر عموجونی حسابی سرگرم بازی بودین.آخر شب حواستو پرت کردیم و با بابا رفتیم بیرون.ولی مامان بزرگ می گفت اصلا سراغتونو نگرفت!راحت گرفت خوابید!(از این جهت خوشحالم که در نبودم زیاد بهانه نگیری).من و بابا تا ساعت نزدیک 3 بیرون بودیم و به خیلی از مراکز...
2 دی 1391
1